چرا نمیآیی با من زندگی کنی؟ وقتش است
داستانهای این مجلّد از مجموعه داستانهای جایزه اُ. هنری به لحاظ قالب و محتوا ویژگیهای مُتباین و اغلب متضادی از ادبیات داستانی امریکا را به نمایش میگذارند. در مجموعهای چنین ناهمگون، که داستانهایش به منظور ارائهی موضوعی از پیش تعیین شده یا پرده برداشتن از یک گرایش یا ارتقای یک سبک گزینش نشدهاند، بیراه نیست اگر بگوییم هر داستان خودش خود را تعریف میکند. در داستان جویس کارول اوتس با عنوان «چرا نمیآیی با من زندگی کنی؟! وقتش است» راوی با یادآوری خاطرات نوجوانیاش مینویسد: «… بعضی وقتها رادیوی کنار تختم را روشن میکردم و صدایش را کم میکردم و به شبکههای پیتزبورگ و تورنتو و کلیولند گوش میکردم. یک شبکۀ مَهجور در کلیولند بود که موسیقی وسترن پخش میکرد. طی روز از آن موسیقیها به چنگم نمیافتاد. با گرداندن امواج یکییکی با صدای گویندهها آشنا میشدم. باورم نمیشد آن غریبهها مرا نمیشناسند. گاهی وقتها فضای اتاق برایم تنگ میشد، جان میدادم برای یک ذره هوای تازه. سریع یک چیزی روی لباس راحتیام میپوشیدم و حتی در هوای بارانی و سرد میزدم بیرون. از در آشپزخانه میرفتم و آنقدر آرام که هیچکس متوجه نمیشد. حتی یکبار هم متوجه نشدند چون وقتی میرفتم که خوابشان حسابی سفت میشد. آنوقت بیرون، آنوقت شب، آن دیروقتی، آن خالی بودن و سکوت، شگفتی خیابان را تغییر میداد. زلزنان، گوشکنان، درحالیکه قلبم در گلویم میزد، تا ته پیادهرو میدویدم. پس آنطوری بود. منظرههای معمولی عجیب میشدند، پیادهروها چراغهای خیابان، خانههای همسایه. با این حال، این حقایق از خودشان هیچ چیز نمیدانستند جُز از طریق من.»
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک